متوسلیان پویا

متوسلیان پویا

متوسلیان پویا

متوسلیان پویا

عطارد مشتری باید متاع آسمانی را

مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را

چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان

ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را

یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن

دو چشم معنوی باید عروسان معانی را

یکی چشمیست بشکفته صقال روح پذرفته

چو نرگس خواب او رفته برای باغبانی را

چنین باغ و چنین شش جو پس این پنج و این شش جو

قیاسی نیست کمتر جو قیاس اقترانی را

به صف‌ها رایت نصرت به شب‌ها حارس امت

نهاده بر کف وحدت در سبع المثانی را

شکسته پشت شیطان را بدیده روی سلطان را

که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را

زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری

کسی دزدد چنین دری که بگذارد عوانی را

الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا

لقینا الدر مجانا فلا نبغی الدنانی را

لقیت الماء عطشانا لقیت الرزق عریان 

صحبت اللیث احیانا فلا اخشی السنانی را

توی موسی عهد خود درآ در بحر جزر و مد

ره فرعون باید زد رها کن این شبانی را

الا ساقی به جان تو به اقبال جوان تو

به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی را

بگردان باده شاهی که همدردی و همراهی

نشان درد اگر خواهی بیا بنگر نشانی را

بیا درده می احمر که هم بحر است و هم گوهر

برهنه کن به یک ساغر حریف امتحانی را

برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان

که ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را

جواب آنک می‌گوید به زر نخریده‌ای جان را

که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را

پادشاهان که گنج پردازند

رسم باشد که شهر و ده سازند

زانکه در کردن عمارت عام

هم مثوبات باشد و هم نام

گر چه بعضی ز مال کاست شود

کار بسیار خلق راست شود

هر کرا رای شهر ساختنست

اولین شرط مال باختنست

وانگهی کردن اختیاری نیک

پس بنا کردن حصاری نیک

گر بود مشرق و شمالش باز

با جنوب گرفته مال مباز

حفر کاریز و جویها مقدور

برف نزدیک و گرمسیر نه دور

نمک و هیزم و گچ و گل سر

بیشه و کوه و راه اشتر و خر

جای نخجیر و رودخانهٔ آب

خیل و صحرا نشینش از هر باب

ور دهی نیز را اساس نهند

عاقلان هم برین قیاس نهند

بر زمینی که آب خیز بود

کوه را حاجت گریز بود

آب شیرین به جوی و خاک درست

جای کشت و برو رعیت چست

شهر نزدیک و شیخ دانشمند

آب گیر و صطرخ باشد و بند

خندق و سور بهر تیرزنان

چشمه نزدیک بهر پیرزنان

بر بلندی و دور از آفت سیل

وز گذار چریک یافته میل

ور کنی خانه‌ای اساس ببین

جایگاهی بلند و رست و امین

راه آب و زمین و بستان نیز

جای برف افگن زمستان نیز

مطرح خاک و محرز غله

کاه و اصطبل، ارت بود گله

همه نزدیک بایدش ناچار

آب و حمام و مسجد و بازار

ور نداری، که خانه سازی، زر

رخت در کوچهٔ کریمان بر

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم

لیکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست

دیرگاه است کز این جام هلالی مستم

از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور

در سر کوی تو از پای طلب ننشستم

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین

که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است

تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم

بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود

چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم

بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا

که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت

آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم

رتبت دانش حافظ به فلک بر شده بود

کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

قاصد رسید و ساخت معطر مشام من

در چین نامه داشت مگر نافه ختن

آن نامه نیست بلکه پی تحفه باغبان

چید از چمن بنفشه و پیچید در سمن

هرگز ندیده نرگس چشمی به باغ دهر

زینسان دمیده سنبل مشکین ز نسترن

نشکفته غنچه ای ست چو پیچیده بینمش

همچون دهان غنچه دهانان پر از سخن

عنبرفشان گلی ست چو بگشاده خوانمش

بر سبزه تر و گل سیراب خنده زن

نسرین بری گرفته به بر زلف پرگره

گل چهره ای نهاده به رخ جعد پرشکن

تختی ست خوش ز عاج که صف صف نشسته اند

بر وی به ناز هند و کان برهنه تن

اینها کنایت است بگویم سخن صریح

وز چهره یقین بگشایم نقاب ظن

اقبالنامه ای ست به اخلاص پیشه ای

از لیث بن غضنفر یعقوب بن حسن

شاهی که حد من نبود مدحش آن چنان

کو خود به عدل و جود کند مدح خویشتن

چون قاصر است کلک زبانم ز مدحتش

آن به که چون دوات نهم مهر بر دهن

پاکیزه گوهرا پی گوش تو سفته ام

درهای شاهوار به از لؤلوی عدن

آویزه ای ست در خور تو دارم آنقدر

چشم از تو مردمی که نهی گوش سوی من

تو یوسفی به مصر جلالت نهاده تخت

من غایب از جناب تو یعقوب ممتحن

یعقوب داشت بیت حزن بهر خود یکی

من دارم از برای تو صد بیت بی حزن

دادت عطیه ملکی لا بلک چند ملک

بی منت سپاه و حشم فضل ذوالمنن

باید زبان حال و مقال تو روز و شب

باشد به شکرگویی این فضل مرتهن

نوبر درختی از چمن عدل و باغ ملک

تیشه مکن ز ظلم و به آن بیخ خود مکن

باش از شکوفه کرم و عدل زیب باغ

باش از ثمار جود و عطا رونق چمن

تا زان شکوفه روح فزایند شیخ و شاب

تا زین ثمار کام ربایند مرد و زن

آن گونه زی که رشته آمال را بود

عدلت گره گشای نه ظلمت گره فکن

ز انصاف ملک را طرب آباد کن چنان

کانجا غریب را رود از دل غم وطن

عالم که نور علم فشاند کن استوار

پایش به زر چو شمع کش از زر کنی لگن

بی نور علم او شود از تیرگی جهل

زان سان جهان که در شب ظلمانی انجمن

آن را شناس صاحب علم و عمل که هست

زان مفتی شرایع و زین محیی سنن

نی آن سفیه را که ز تلبیس نفس و دیو

بتخانه های حرص و هوا راست برهمن

هر کج قلم که راست کند خویش را بر آن

کآرد به دست مال فقیری به مکر و فن

دستش به تیغ ساز قلم تا رقم کنند

آثار عدل و داد تو بر صفحه زمن

بر نفس و مال خلق کسی را مکن امین

کو در رعایت درمی نیست مؤتمن

در جامه خانه ره مده آن را که می کند

از مرده شوی پیرهن از مردگان کفن

آزار جوی را مکن آسوده ز ایمنی

کآزرده مردنش به از آسوده زیستن

آن را که ستر عیب دریدن بود هنر

بر وی برای ستر کفن به که پیرهن

یک خلق خوش ز هر که ببینی پسند کن

یمن سهیل شد سند دولت یمن

یک لحظه هر که نیک شود مغتنم شمار

قرن اویس شد سبب رونق قرن

چیزی که می کنی طلب از اهل آن طلب

کز ناربن به نار رسی نی ز نارون

نیکان فرشته خوی و بد است اهرمن صفت

مپسند بر فرشته روان حکم اهرمن

کژدست را بکش رگ جان از بدن که هست

از بهر دوست بستنش این بهترین رسن

مشعوف آن مشو که نه پاک است اصل او

چندان طراوتی ندهد سبزه دمن

عالی شود لئیم ولیکن نه چون کریم

بالا پرند مرغان اما نه تا پرن

معمور خانه ای ست مثمن سرای خلد

آن را عمارت دل ویران بود ثمن

چون شد سخن دراز کنم ختم بر دعا

خود کار من دعاست چه در سر چه در علن

تا باشد آن دعا که رود سوی آسمان

گاهی مفیض راحت و گه مثمر محن

بادا ز اهل صدق دعاهای مستجاب

بر خصم تو سهام و بر احباب تو مجن

بر خصم تو مباد پی آن سهام درع

جز آنکه چشمه چشمه چو درعش بود بدن

باد آن مجن چنانکه رساند به جان خصم

زاحباب تو چه صرف کند ناوک فتن

هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری

می‌برمد از او دلم چون دل تو ز مقذری

هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی

نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری

گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن

زو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری

گر قمر است و گر فلک ور صنمی است بانمک

کان همه است مشترک می‌نبود ورا فری

آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن

سور سگان کافران می‌نخورد غضنفری

مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم

شربت عام کم خورم گر چه بود ز کوثری

لاف مسیح می‌زنی بول خران چه بو کنی

با حدثی چه خو کنی همچو روان کافری

گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر

جان خران به بوی آن برنزدی چرا خوری

مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند

شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری

زر تو بریز بر گهر چونک بماند زیر زر

برنجهید بر زبر آن سبک است و ابتری

ور بجهید بر زبر قیمت او است بیشتر

بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری

ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان

بر سر زر برآ که لا گر تو نه‌ای محقری

شهوت حلق بی‌نمک شهوت فرج پس دوک

با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسری

نیست سزای مهتری نیست هوای سروری

همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری

عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی

در طلب تجلیی در نظری و منظری

آب حیات جستنی جامه در آب شستنی

بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری

در طرب و معاشقه در نظر و معانقه

فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری

نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان

در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری

روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین

سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری

غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق

در تک و پوی و در سبق بی‌قدمی و بی‌پری

گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر

ولوله سحر نگر راست چو روز محشری

جان تقی فرشته‌ای جان شقی درشته‌ای

نفس کریم کشتیی نفس لئیم لنگری

رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین

عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر احمری

در تو نهان چهارجو هیچ نبینیش که کو

همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهری

جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا

لذت عمر در کمین رحم به زیر چادری

خلق شده شکار او فرجه کنان کار او

در پی اختیار او هر یک بسته زیوری

شب به مثال هندوی روز مثال جادوی

عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری

عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی

عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری

شاه بگفته نکته ای خفیه به گوش هر کسی

گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری

جنگ میان بندگان کینه میان زندگان

او فکند به هر زمان اینت ظریف یاوری

گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خنده‌اش

گفت به ابر نکته ای کرد دو چشم او تری

گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به

هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده باوری

گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن

گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل ثری

گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو

گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری

گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش

گفته به باد درربا پرده ز روی عبهری

گفته به موج شور کن کف ز زلال دور کن

گفته به دل عبور کن بر رخ هر مصوری

هر طرفی علامتی هر نفسی قیامتی

تا نکنی ملامتی گر شده‌ام سخنوری

بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق

صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابری

این همه آب و روغن است آنچ در این دل من است

آه چه جای گفتن است آه ز عشق پروری

لاح صبوح سره فاح نسیم بره

جاء اوان دره برزه لمن یری

انزله من العلی انشأه من الولا

املاه من الملا فهمه لمن دری

زینه لوصله الحقه باصله

نوره بنوره ایقظه من الکری

لیس لهم ندیده کلهم عبیده

عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری

اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا

حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری

طاب جوار ظله من علی مقله

عز وجود مثله فی البلدان و القری

از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد

ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.