متوسلیان پویا

متوسلیان پویا

متوسلیان پویا

متوسلیان پویا

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

https://urlbae.com/wJQcb

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن

یکی بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی

ز گیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین نیز پیمان کنی

نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربه‌سر پادشاهی تو راست

دد و مردم و مرغ و ماهی تو راست

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت

یکی چاره کرد از شگفتی شگفت

جوانی برآراست از خویشتن

سخنگوی و بینا دل و رایزن

همیدون به ضحاک بنهاد روی

نبودش به جز آفرین گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خورم

یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحاک بنواختش

ز بهر خورش جایگه ساختش

کلید خورش خانهٔ پادشا

بدو داد دستور فرمانروا

فراوان نبود آن زمان پرورش

که کمتر بد از خوردنی‌ها خورش

ز هر گوشت از مرغ و از چارپای

خورشگر بیاورد یک یک به جای

به خویشش بپرورد بر سان شیر

بدان تا کند پادشا را دلیر

سخن هر چه گویدش فرمان کند

به فرمان او دل گروگان کند

خورش زردهٔ خایه دادش نخست

بدان داشتش یک زمان تندرست

بخورد و بر او آفرین کرد سخت

مزه یافت خواندش ورا نیک‌بخت

چنین گفت ابلیس نیرنگ‌ساز

که شادان زی ای شاه گردنفراز

که فردات از آن گونه سازم خورش

کز او باشدت سربه‌سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت

که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

خورش‌ها ز کبک و تذرو سپید

بسازید و آمد دلی پر امید

شه تازیان چون به نان دست برد

سر کم خرد مهر او را سپرد

سیم روز خوان را به مرغ و بره

بیاراستش گونه گون یک‌سره

به روز چهارم چو بنهاد خوان

خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب

همان سالخورده می و مشک ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد

شگفت آمدش زان هشیوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی

چه خواهی بگو با من ای نیک‌خوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا

همیشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پر از مهر تو است

همه توشهٔ جانم از چهر تو است

یکی حاجتستم به نزدیک شاه

و گرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی

ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

چو ضحاک بشنید گفتار اوی

نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دارم من این کام تو

بلندی بگیرد از این نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت او

همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسید و شد بر زمین ناپدید

کس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برست

عمی گشت و از هر سویی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کفت

سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه

برآمد دگر باره از کتف شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند

همه یک به یک داستان‌ها زدند

ز هر گونه نیرنگ‌ها ساختند

مر آن درد را چاره نشناختند

به سان پزشکی پس ابلیس تفت

به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کاین بودنی کار بود

بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد

نباید جز این چاره‌ای درک نیز کرد

به جز مغز مردم مده‌شان خورش

مگر خود بمیرند از این پرورش

نگر تا که ابلیس از این گفت‌وگوی

چه کرد و چه خواست اندر این جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان

که پردخته گردد ز مردم جهان

کی مرد بود اندر آن روزگار

ز دشت سواران نیزه گذار

گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد

ز ترس جهاندار با باد سرد

که مرداس نام گرانمایه بود

به داد و دهش برترین پایه بود

مر او را ز دوشیدنی چارپای

ز هر یک هزار آمدندی به جای

همان گاو دوشابه فرمانبری

همان تازی اسب گزیده مری

بز و میش بد شیرور همچنین

به دوشیزگان داده بد پاکدین

به شیر آن کسی را که بودی نیاز

بدان خواسته دست بردی فراز

پسر بد مر این پاکدل را یکی

کش از مهر بهره نبود اندکی

جهانجوی را نام ضحّاک بود

دلیر و سبکسار و ناپاک بود

کجا بیور اسپش همی خواندند

چنین نام بر پهلوی راندند

کجا بیور از پهلوانی شمار

بود بر زبان دری ده هزار

ز اسپان تازی به زرین ستام

ورا بود بیور که بردند نام

شب و روز بودی دو بهره به زین

ز روی بزرگی نه از روی کین

چنان بد که ابلیس روزی پگاه

بیامد به سان یکی نیک‌خواه

دل مهتر از راه نیکی ببرد

جوان گوش گفتار او را سپرد

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

پس آنگه سخن برگشایم درست

جوان نیک‌دل گشت فرمانش کرد

چنان چون بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگویم ز بن

ز تو بشنوم هر چه گویی سخن

بدو گفت جز تو کسی کدخدای

چه باید همی با تو اندر سرای

چه باید پدر کش پسر چون تو بود

یکی پندت را من بیاید شنود

زمانه برین خواجهٔ سالخورد

همی دیر ماند تو اندر نورد

بگیر این سر مایه‌ور جاه او

تو را زیبد اندر جهان گاه او

بر این گفتهٔ من چو داری وفا

جهاندار باشی یکی پادشا

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد

ز خون پدر شد دلش پر ز درد

به ابلیس گفت این سزاوار نیست

دگر گوی کاین از در کار نیست

بدو گفت گر بگذری زین سخن

بتابی ز سوگند و پیمان من

بماند به گردنت سوگند و بند

شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

سر مرد تازی به دام آورید

چنان شد که فرمان او برگزید

بپرسید کاین چاره با من بگوی

نتابم ز رای تو من هیچ روی

بدو گفت من چاره سازم ترا

به خورشید سر برفرازم ترا

مر آن پادشا را در اندر سرای

یکی بوستان بود بس دلگشای

گرانمایه شبگیر برخاستی

ز بهر پرستش بیاراستی

سر و تن بشستی نهفته به باغ

پرستنده با او ببردی چراغ

بیاورد وارونه ابلیس بند

یکی ژرف چاهی به ره بر بکند

پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه

به خاشاک پوشید و بسترد راه

سر تازیان مهتر نامجوی

شب آمد سوی باغ بنهاد روی

به چاه اندر افتاد و بشکست پست

شد آن نیک‌دل مرد یزدان‌پرست

به هر نیک و بد شاه آزاد مرد

به فرزند بر نازده باد سرد

همی پروریدش به ناز و به رنج

بدو بود شاد و بدو داد گنج

چنان بدگهر شوخ فرزند او

بگشت از ره داد و پیوند او

به خون پدر گشت همداستان

ز دانا شنیدم من این داستان

که فرزند بد گر شود نرّه شیر

به خون پدر هم نباشد دلیر

مگر در نهانش سخن دیگرست

پژوهنده را راز با مادرست

فرومایه ضحاک بیدادگر

بدین چاره بگرفت جای پدر

به سر بر نهاد افسر تازیان

بر ایشان ببخشید سود و زیان

 

جوانی برآراست از خویشتن

سخنگوی و بینا دل و رایزن

همیدون به ضحاک بنهاد روی

نبودش به جز آفرین گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خورم

یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحاک بنواختش

ز بهر خورش جایگه ساختش

کلید خورش خانهٔ پادشا

بدو داد دستور فرمانروا

فراوان نبود آن زمان پرورش

که کمتر بد از خوردنی‌ها خورش

ز هر گوشت از مرغ و از چارپای

خورشگر بیاورد یک یک به جای

به خویشش بپرورد بر سان شیر

بدان تا کند پادشا را دلیر

سخن هر چه گویدش فرمان کند

به فرمان او دل گروگان کند

خورش زردهٔ خایه دادش نخست

بدان داشتش یک زمان تندرست

بخورد و بر او آفرین کرد سخت

مزه یافت خواندش ورا نیک‌بخت

چنین گفت ابلیس نیرنگ‌ساز

که شادان زی ای شاه گردنفراز

که فردات از آن گونه سازم خورش

کز او باشدت سربه‌سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت

که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

خورش‌ها ز کبک و تذرو سپید

بسازید و آمد دلی پر امید

شه تازیان چون به نان دست برد

سر کم خرد مهر او را سپرد

سیم روز خوان را به مرغ و بره

بیاراستش گونه گون یک‌سره

به روز چهارم چو بنهاد خوان

خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب

همان سالخورده می و مشک ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد

شگفت آمدش زان هشیوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی

چه خواهی بگو با من ای نیک‌خوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا

همیشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پر از مهر تو است

همه توشهٔ جانم از چهر تو است

یکی حاجتستم به نزدیک شاه

و گرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی

ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

چو ضحاک بشنید گفتار اوی

نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دارم من این کام تو

بلندی بگیرد از این نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت او

همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسید و شد بر زمین ناپدید

کس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برست

عمی گشت و از هر سویی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کفت

سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه

برآمد دگر باره از کتف شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند

همه یک به یک داستان‌ها زدند

ز هر گونه نیرنگ‌ها ساختند

مر آن درد را چاره نشناختند

به سان پزشکی پس ابلیس تفت

به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کاین بودنی کار بود

بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد

نباید جز این چاره‌ای نیز کرد

به جز مغز مردم مده‌شان خورش

مگر خود بمیرند از این پرورش

نگر تا که ابلیس از این گفت‌وگوی

چه کرد و چه خواست اندر این جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان

که پردخته گردد ز مردم جهان

 

 

https://owo.owo.vc/OvO_UwU.OvO-uWu