متوسلیان پویا

متوسلیان پویا

متوسلیان پویا

متوسلیان پویا

۸ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

در تنم دل خون شد از دلهای کج

سینه ام بریان شد از آرای کج

میکند هر لحظه چندین فتنه راست

این فسون دیو در دلهای کج

از زبان این ، سخن در گوش آن

میرود چون کفش کج در پای کج

در بدن از دل سرایت می کند

قوم کج دلراست سرتاپای کج

چشمشان کج گوششان کج کج زبان

فعلشان کج قولشان کج رای کج

کج برآید بر زبان و چشم و گوش

چون بود در سینها دلهای کج

پیشوا چون کج بود پیرو کج است

کج سرانرا نیست جز دمهای کج

سوختم تاچند بینم زین خران

انتصاب قامت دلهای کج

از کجیهای کجان افلاک راست

کجروی آئین و سر تا پای کج

راستی خواهی نیارم دید فیض

بیش ازین دلهای کج آرای کج

حمق را حدّ فساد ذکر و فکر

جمع این هردوان به یکدیگر

بشنو از حال و حدّ استرخا

نوع بطلان جملگی اعضا

انسداد مبادی الاعصاب

انقطاع و نفوذ قوّت و تاب

فالج از اصل و فعل استرخاست

لیک بر جانبیست چپ یا راست

لقوه کژ گشتن رخ از یک سو

میل شدق آورد ز جانب رو

آنکه بنهاد حدّ و فعل وبا

رفتن جوهر طباع هوا

خدر آن دان که چون دبیب‌النمل

ضعف و قوّت کند به نفس تو حمل

رعشه ز اضداد یکدگر حرکات

زیر و بالا به قوّت و به صفات

ربو از تنگی عروق و عضل

وز ضوارب نه در مقام و محل

ریه را از تنفّس بسیار

وز خمود عضل کزاز و قفار

میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند

تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند

از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی

طول و عرض و سمت آن از نقطه‌ای برهان کند

جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی

حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند

گر چه دشوارست برهان کردن هیئت ولیک

هیئت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند

مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند

مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند

لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست

در حساب آن که روزی با کسی احسان کند

ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست

کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند

غفلتی دارد به گاه لقمه دادن چون کرام

گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند

همتش را نقطهٔ وهمی اگر صورت کند

قطری از گردون به زیر ناخنی پنهان کند

عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند

پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند

نمی‌گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو

درون باغ عشق ما درخت پایداری تو

ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر

که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو

شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما

کنونم خود نمی‌گویی کز آن گلزار خاری تو

ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم

مرا زنهار از هجرت که بس بی‌زینهاری تو

چو فتوی داد عشق تو به خون من نمی‌دانم

چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو

ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی

ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو ماری تو

چو از افلاک نورانی وصال شاه افتادی

چو آدم اندر این پستی در این اقلیم ناری تو

کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده

کنار از اشک پر کن تو چو از شه برکناری تو

الا ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه

سپیدت جامه باشد چون در این غم سوگواری تو

به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون

که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش عذاری تو

تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او

جدا گشتی و محرومی وآنگه برقراری تو

رمیدستی از این قالب ولیکن علقه‌ای داری

کز آن بحر کرم در گوش در شاهواری تو

در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی

ز دی بگذر سبک برپر که نی جان بهاری تو

بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است

سفر کن جان باعزت که نی جان بخاری تو

مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید

مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر جواری تو

چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش

چو می‌دانی که تو مستی پس اکنون هشیاری تو

هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی

هزاران منت آن می را که از وی در خماری تو

همه فخر و همه دولت برای شاه می‌زیبد

چرا در قید فخری تو چرا دربند عاری تو

فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل

چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو

چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب

چو آن لب را نمی‌بینی در آن پرده چه زاری تو

چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من

چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو

هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین

تو بادی ریش درکرده که یعنی حق گزاری تو

الا ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم

چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو

ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو

شمردن از کجا تانم که بی‌حد و شماری تو

آمد بهار خرم و آورد خرمی

وز فر نوبهار شد آراسته زمی

خرم بود همیشه بدین فصل آدمی

با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی

زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی

تا کم شده‌ست آفت سرما ز گلستان

از ابر نوبهار چو باران فروچکید

چندین هزار لاله ز خارا برون دمید

آن حله‌ای که ابرمر او را همی‌تنید

باد صبا بیامد و آن حله بردرید

آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید

و آمد پدید باز همه دشت پرنیان

از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت

سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت

برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت

چون باد نوبهار برو دوش برگذشت

شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت

افکند نیلگون به سرش معجر کتان

آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم

وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم

زو دسته بست هر کس مانند صد قلم

بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم

اندر میان هر قلمی زو یکی شکم

آگنده آن شکمش به کافور و زعفران

آن سوسن سپید شکفته به باغ در

یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر

پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر

کز نیل ابره استش و از عاج آستر

از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودت ر

دارد همیشه دوخته از پیش بادبان

برگ گل سپیدبه مانند عبقری

برگ گل دو رنگ بکردار جعفری

برگ گل مورد بشکفتهٔ طری

چون روی دلربای من، آن ماه سعتری

زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری

گویی که زر دارد یک پاره در میان

چون ابر دید در کف صحرا قباله‌ها

بارانها چکید و ببارید ژاله‌ها

تا گرد دشتها همه بشکفت لاله‌ها

چون در زده به آب معصفر غلاله‌ها

بشکفت لاله‌ها چو عقیقین پیاله‌ها

وانگه پیاله‌ها، همه آگنده مشک و بان

بنمود چون ز برج بره آفتاب روی

گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی

چون دید دوش گل را اندر کنار جوی

آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی

بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی

گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان

گلها کشیده‌اند به سر بر کبودها

نه تارها پدید برآنها نه پودها

مرغان همی‌زنند همه روز رودها

گویند زار زار همه شب سرودها

تا بامداد گردد، از شط و رودها

مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان

تا بوستان بسان بهشت ارم شود

صحرا ز عکس لاله چو بیت‌الحرم شود

بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود

مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود

افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود

بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان

بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر

ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر

قمری همی‌سراید اشعار چون جریر

صلصل همی‌نوازد یکجای بم و زیر

چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر

گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان

تا بادها وزان شد بر روی آبها

آن آبها گرفت شکنها و تابها

تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها

بستند باغها ز گل و می خضابها

برداشتند بر گل و سوسن شرابها

از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان

عاشق ز مهر یار بدین وقت می‌خورد

چون می‌گرفت عاشق، بر باغ بگذرد

اطراف گلستان را چون نیک بنگرد

پیراهن صبوری چون غنچه بردرد

از نرگس طری و بنفشه حسد برد

کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان

خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار

گر در کنار یار بود، خوش بود بهار

ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار

می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار

با من چنان بزی که همی‌زیستی تو پار

این ناز بیکرانت تو برگیر از میان

تا زین سپس همی گه و بی‌گاه خوش زییم

دانی به هیچ حال زبون کسی نییم

تا روز با سماع بتانیم و با مییم

داند هر آنکه داند ما را، که ما کییم

آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم

میر بزرگوارست و اقبال او همان

پور سپاهدار خراسان، محمدست

فرخنده بخت و فرخ روی و مویدست

آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست

نیکو خصال و نیکخویست و موحدست

آنکس که او به حق سزاوار سوددست

جز وی کسی ندانم امروز در جهان

نصرست باب میر که فخر انامه بود

بخشیدنش همه زر، سیم و جامه بود

از میر مؤمنینش منشور و نامه بود

خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود

از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود

بودند خلق زو به همه وقت شادمان

اندر عجم نبود به مردی کسی چون نصر

بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر

فرمانبرش بدند همه سیدان عصر

افزون بدی جلالت و قدرش ز حد و حصر

اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر

خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان

اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد

کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد

او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد

این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد

ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد

شکر آن خدای را که چنین باشدش توان

امروز خلق را همه فخر از تبار اوست

وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست

از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست

دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست

چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست

بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان

ای میر! فخر ملکت شاه اجل تویی

زین زمان تویی و چراغ دول تویی

چون آفتاب چرخ به برج حمل تویی

هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی

پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی

چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان

از جود در جهان بپراکند نام تو

گردد همی سپهر سعادت به کام تو

خورشید زد علامت دولت به بام تو

تا گشت دولت از بن دندان غلام تو

چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو

از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان

از نام و کنیت تو جهان را محامدست

وز فضل وجود تو همه کس را فوایدست

خصم تو هست ناقص و مال تو زایدست

کت بخت تابعست و جهانت مساعدست

تو آسمانی و هنر تو عطاردست

وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان

با این نکو نیت که تو داری بدین صفت

دارد به کارهای تو سلطان تو نیت

زیر نگین خاتم تو کرد مملکت

بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت

این کار را ز اصل نکو بود عاقبت

آخر هزار بار نکوتر شود از آن

تا آفتاب چرخ چو زرین سپر بود

تا خاک زیر باشد و گردون زبر بود

تا ابر نوبهار مهی را مطر بود

تا در زمین و روی زمین بر، نفر بود

تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود

از آب تیر ماهی و از باد مهرگان

عمرت چو عمر نوح پیمبر دراز باد

همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد

پیشت به پای صد صنم چنگساز باد

دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد

بر تو در سعادت همواره باز باد

عیش تو باد دایم با یار مهربان

بُشری اِذِ السّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم

للهِ حمدُ مُعتَرِفٍ غایةَ النِّعَم

آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد

تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم

از بازگشت شاه در این طرفه منزل است

آهنگ خصم او به سراپردهٔ عدم

پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال

انَّ العُهودَ عِندَ مَلیکِ النُّهی ذِمَم

می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی

جز دیده‌اش معاینه بیرون نداد نم

در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت

الآنَ قَد نَدِمتَ و ما یَنفَعُ النَّدَم

ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود

حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید

نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید

واسطه‌ها را برید دید به خود خویش را

آنچ زبانی نگفت بی‌سر و گوشی شنید

پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود

لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید

فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق

باز کند قفل را فقر مبارک کلید

کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک

فقر زده خیمه‌ای زان سوی پاک و پلید

جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر

فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل‌ها مرید

چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید

گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید

چون نفاذ امر شیخ آن میر دید

ز آمد ماهی شدش وجدی پدید

گفت اه ماهی ز پیران آگهست

شه تنی را کو لعین درگهست

ماهیان از پیر آگه ما بعید

ما شقی زین دولت و ایشان سعید

سجده کرد و رفت گریان و خراب

گشت دیوانه ز عشق فتح باب

پس تو ای ناشسته‌رو در چیستی

در نزاع و در حسد با کیستی

با دم شیری تو بازی می‌کنی

بر ملایک ترک‌تازی می‌کنی

بد چه می‌گویی تو خیر محض را

هین ترفع کم شمر آن خفض را

بد چه باشد مس محتاج مهان

شیخ کی بود کیمیای بی‌کران

مس اگر از کیمیا قابل نبد

کیمیا از مس هرگز مس نشد

بد چه باشد سرکشی آتش‌عمل

شیخ کی بود عین دریای ازل

دایم آتش را بترسانند از آب

آب کی ترسید هرگز ز التهاب

در رخ مه عیب‌بینی می‌کنی

در بهشتی خارچینی می‌کنی

گر بهشت اندر روی تو خارجو

هیچ خار آنجا نیابی غیر تو

می‌بپوشی آفتابی در گلی

رخنه می‌جویی ز بدر کاملی

آفتابی که بتابد در جهان

بهر خفاشی کجا گردد نهان

عیبها از رد پیران عیب شد

غیبها از رشک ایشان غیب شد

باری ار دوری ز خدمت یار باش

در ندامت چابک و بر کار باش

تا از آن راهت نسیمی می‌رسد

آب رحمت را چه بندی از حسد

گرچه دوری دور می‌جنبان تو دم

حیث ما کنتم فولوا وجهکم

چون خری در گل فتد از گام تیز

دم بدم جنبد برای عزم خیز

جای را هموار نکند بهر باش

داند او که نیست آن جای معاش

حس تو از حس خر کمتر بدست

که دل تو زین وحلها بر نجست

در وحل تاویل و رخصت می‌کنی

چون نمی‌خواهی کز آن دل بر کنی

کین روا باشد مرا من مضطرم

حق نگیرد عاجزی را از کرم

خود گرفتستت تو چون کفتار کور

این گرفتن را نبینی از غرور

می‌گوند اینجایگه کفتار نیست

از برون جویید کاندر غار نیست

این همی‌گویند و بندش می‌نهند

او همی‌گوید ز من بی آگهند

گر ز من آگاه بودی این عدو

کی ندا کردی که آن کفتار کو

روزگاریست که ما را نگران می‌داری

مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری

گوشه چشم رضایی به منت باز نشد

این چنین عزت صاحب نظران می‌داری

ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار

دست در خون دل پرهنران می‌داری

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ

همه را نعره زنان جامه دران می‌داری

ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور

چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری

چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ

سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری

گوهر جام جم از کان جهانی دگر است

تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری

پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی

طمع مهر و وفا زین پسران می‌داری

کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت

این طمع‌ها که تو از سیمبران می‌داری

گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی

عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری

مگذران روز سلامت به ملامت حافظ

چه توقع ز جهان گذران می‌داری