متوسلیان پویا

متوسلیان پویا

متوسلیان پویا

متوسلیان پویا

۱۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

ای ظفر در رکاب دولت تو

تهنیت خوان فتح و نصرت تو

مسند آرای ملک امن و امان

قهرمان زمان ولی سلطان

تا بشارت زند به فتح تومهر

گشته بر کوس چرم گاو سپهر

رایتت کز هر آفت است مصون

نفتد عکسش اندر آب نگون

عزم تو چون عنان بجنباند

راه سیارگان بگرداند

قهرت آنجا که در مصاف آید

کار شمشیر از غلاف آید

هر کجا آورد سپاه تو زور

پیل پنهان شود به خانه مور

بر صفی کان به جنگت آمده پیش

مرگ خالی نموده ترکش خویش

بر سپاهی که با تو کرده جدل

گشته دندانه دار تیغ اجل

لشکرت گر بر آسمان تازد

آسمان با زمین یکی سازد

تیغ قهرت به باد پیمایی

بر سر خصم کرده میرایی

چون کند حمله تو رو به عدو

پشت کرده مخالف از همه رو

تیر باران تو کند ز شکوه

زره تنگ حلقه در بر کوه

هر کجا تیغ تو سر افرازد

نیزه آنجا منار سر سازد

خنجرت در غلاف فتنه بلاست

چون زبان در دهان اژدرهاست

اژدر از دم به کوره تاب دهد

تا حسامت به زهر آب دهد

سپرت کآسمان نشان باشد

لشکری را حصار جان باشد

دست یازی چو بر کمان ستیز

مرگ خواهد ز تیر پای گریز

تیرت آنجا که پی سپر باشد

دیده مور را خطر باشد

بوم و ملک تو خاک رستم خیز

روبهش ضیغم هژبر ستیز

کرم خاکی به خاک این بروبوم

اژدها سیرت و نهنگ رسوم

بسته در بحر و بر نهنگان راه

دشت بر اژدها نموده سیاه

رأی و تدبیرت از خلل خالی

همچو ذات تو رأی تو عالی

عدل تو چون شود صلاح اندیش

گرگ دست آورد به گردن میش

شد ز کوس تو گوش چون سیماب

بانگ تو مضطرش جهاند از خواب

نعل رخشت چو سنگ‌سا گردد

کوه الماس توتیا گردد

شرر از نعلش ار فراز آید

کوه یاقوت در گداز آید

ملک از انصاف تو چنان آباد

که در او جغد کس ندارد یاد

جغد در خانه هما چه کند

ظلم در کشور شما چه مند

ظلم ترک دیار تو داده

به دیار مخالف افتاده

وای بر خصم بخت بر گشته

که تو شمشیر و او سپر گشته

کار زخم است تیغ بران را

گو سپر چاک زن گریبان را

از بزرگان کسی به سان تو نیست

خاندانی چو خاندان تو نیست

هر یک از خاندان تو جانی

یا جهانگیر یا جهانبانی

اول آن نیر بلنداقبال

آفتاب سپهر جاه و جلال

ملک آرای سلطنت پیرای

بی‌عدیل زمان به عدل و به رای

مطلع آفتاب دین و دول

مقطع‌حل و عقد ملک و ملل

کار فرمای چرخ کار افزای

نسق آرای ملک بار خدای

از بن و بیخ ظلم برکنده

تخم عدلش ز جا پراکنده

صعوه شاهین کش از حمایت تو

باز گنجشک در ولایت تو

شیر گوید ثنای آن روباه

که سگش را بر او فتاده نگاه

رخش او را سپهر غاشیه دار

مدتش را زمانه عاشق زار

نظرش دلگشای دلتنگان

گذرش بوسه گاه سرهنگان

سلطنت مفتخر به خدمت او

تاکی افتد قبول حضرت او

سایه پرورد ظل یزدانی

نام او زیب خاتم جانی

گر امان از گزند خواهد کس

نام عباس بیگ حرزش و بس

طرفه نامی که ورد مرد و زن است

حر ز جان است و هیکل بدن است

عین این نام عقل را تاج است

به همین تاج عقل محتاج است

بای این اسم بای بسم الله

الف او ستون خیمه چاه

سین او بر سر ستم اره

به مسمای او جهان غره

غره گشته بدو جهان و بجاست

زانکه کار جهان از او به نواست

عالم از ذات او مکرم باد

تا قیامت پناه عالم باد

بر سرش ظل خسروی بادا

پشت نواب از او قوی بادا

بر سرم سایه‌اش مخلد باد

لطف بسیار او یکی سد باد

وصف بکتاش بیگ چون گویم

به که همت ز همتش جویم

تا نباشد سخن چو همت او

نتوان کرد وصف حضرت او

تا نباشد بلندی سخنم

دست بر دامنش چگونه زنم

رفعتش کانچنان بلند رواست

زانسوی چرخ آسمان نواست

عقل و دولت موافقت کردند

از گریبانش سر بر آوردند

عقل او حل و عقد را قانون

دولتش دین و داد را مضمون

خاطرش صبح دولت جاوید

رای او نور دیدهٔ خورشید

آفتاب ار به خاطرش گذرد

سایه کوه جاودان ببرد

همه کارش به دانش و فرهنگ

مور در صلح و اژدها در جنگ

قهر او آتش نهنگ گذار

زو سمندر به بحر آتش بار

لطف او مرگ را حیات دهد

به حیات ابد برات دهد

به خدا راست آشکار و نهانش

کرده رفع دویی دلش به زبانش

فخر گو بر زمانه کن پدری

کش خدا بخشد آنچنان پسری

نه پسر بلکه کوه فر و شکوه

زو پدر پشت باز داده به کوه

تا ابد یارب آن پسر باشد

بر مراد دل پدر باشد

با منش آنقدر عنایت باد

که زبان شرح آن نیارد داد

خواهم از در هزار دریا پر

تاکند آن هزار دریا در

همه ایثار نام قاسم بیگ

پس شوم عذر خواه قاسم بیگ

گر هزاران جهان در و گهر است

در نثارش متاع مختصر است

بود و نابود پیش او همرنگ

کوه با کاه نزد او همسنگ

در شمارش یک و هزار یکی

خاک را با زر اعتبار یکی

گنج عالم برش پشیزی نیست

هیچ چیزش به چشم چیزی نیست

یکتنه چون به کارزار آید

گوییا یک جهان سوار آید

چون زند نعره و کشد شمشیر

باز گردد به سینه غرش شیر

بجهد تیغش از چنار چو مار

زندش گر به سالخورده چنار

چون کشد بر کمان سخت خدنگ

شست صافش کند مشبک سنگ

نیزه چون افکند به نیزه مهر

مهر افتد نگون ز رخش سپهر

گر ز باران ابر آزاری

سپهی را کند سپر داری

نگذارد که تیر آن باران

بر سپه بارد و سپه داران

با نهیبش ز خصم رفته سکون

جسته از حلقه زره بیرون

در صف رزم تیغ بهرام است

در گه بزم زهره را جام است

جام زهر است یعنی اصل سرور

خرم آنجا که او نمود عبور

تیغ بهرام یعنی آنسان تیز

که ز سهمش اجل نمود گریز

خاطرش آتش ستاره شرار

طبع وقادش آب آتشبار

فکرتش فرد گرد تنها سیر

سد بیابان از او به مسلک غیر

گر همه سحر بارد از رقمش

سر فرو ناورد بدان قلمش

نه بدانسانش همت است بلند

که به اعجاز هم شود خرسند

طبع عالیش چون نشست به قدر

پیش او سحر را چه عزت و قدر

تازگی خانه زاد فکرت او

نازکی بنده طبیعت او

سخنش معجزی‌ست سحر نمای

خاطرش آتشی‌ست آب گشای

هرکجا شد سلیقه‌اش معمار

برد قلاب زحمت از بازار

شعر تا در پناه خاطر اوست

هست مقبول طبع دشمن و دوست

علم را در پناه پوینده

درجات کمال جوینده

شعر را کرده در به دولت باز

بر درش یک جهان سخن پرداز

جمله را حامی و پناه همه

خسرو جمله پادشاه همه

در ترقی همه به تربیتش

ناز پروردگان مکرمتش

مجلس آرای عیش خوش نقشان

بهترین شخص برگزیده لسان

باد از صدر تا به صف نعال

مفتخر مجلسش ز اهل کمال

دو گرامی برادر نامی

کآمدند اصل نیک فرجامی

دو دلاور، دو شیر دل ، دو دلیر

کب گردد ز حمله شان دل شیر

دو بهادر، دو مرد مردانه

دو دلیر و دو شیر فرزانه

پشت بر پشت او نهاده چو کوه

هریکی ز آن دو سد جهان شکوه

هر سه بسته کمر به خدمت سخت

پیش هر یک ستاده دولت و بخت

در رکاب خدایگان باشند

نه که تا حشر جاودان باشند

ظل نواب باد بر سرشان

سد چو وحشی بود ثناگرشان

پدران و برادران و همه

راعی خلق و خلقشان چو رمه

زمانی شود بر سوی میمنه

گهی بر چپ و گاه سوی بنه

همه مردم خویش دارد براز

ببیگانگانشان نیاید نیاز

بکردار شاهان نشیند ببار

همان در در و دشت جوید شکار

چواز رزم شاهان نراند همی

همه دفتر دمنه خواهد همی

چنین گفت خسرو بدستور خویش

که کاری درازست ما را به پیش

چو بهرام بر دشمن اسپ افکند

بدریا دل اژدها بشکند

دگر آنک آیین شاهنشهان

بیاموخت از شهریار جهان

سیم کش کلیله است ودمنه وزیر

چون او رای زن کس ندارد دبیر

ازان پس ببندوی و گستهم گفت

که ما با غم و رنج گشتیم جفت

چوگردوی و شاپور و چون اندیان

سپهدار ارمینیه رادمان

نشستند با شاه ایران براز

بزرگان فرزانه رزمساز

چنین گفت خسرو بدان مهتران

که ای سرفرازان و جنگ آوران

هرآن مغز کو را خرد روشنست

زدانش یکی بر تنش جوشنست

کس آنرا نبرد مگر تیغ مرگ

شود موم ازان زخم پولاد ترگ

کنون من بسال ازشما کهترم

برای جوانی جهان نسپرم

بگویید تا چارهٔ کارچیست

بران خستگیها پرآزار کیست

بدو گفت موبد انوشه بدی

همه مغز را فر وتوشه بدی

چوپیدا شد این راز گردنده دهر

خرد را ببخشید بر چاربهر

چونیمی ازو بهرهٔ پادشاست

که فر و خرد پادشا را سزاست

دگر بهرهٔ مردم پارسا

سدیگر پرستنده پادشا

چو نزدیک باشد بشاه جهان

خرد خویشتن زو ندارد نهان

کنون از خرد پاره‌ای ماند خرد

که دانا ورا بهر دهقان شمرد

خرد نیست با مردم ناسپاس

نه آنرا که او نیست یزدان شناس

اگر بشنود شهریار این سخن

که گفتست بیدار مرد کهن

بدو گفت شاه این سخن گر بزر

نویسم جز این نیست آیین و فر

سخن گفتن موبدان گوهرست

مرا در دل اندیشه دیگرست

که چون این دو لشکر برابر شود

سر نیزه‌ها بر دو پیکر شود

نباشد مرا ننگ کز قلبگاه

برانم شوم پیش او بی‌سپاه

بخوانم به آواز بهرام را

سپهدار بدنام خودکام را

یکی ز آشتی روی بنمایمش

نوازمش بسیار و بستایمش

اگر خود پذیرد سخن به بود

که چون او بدرگاه برکه بود

وگر جنگ جوید منم جنگ جوی

سپه را بروی اندر آریم روی

همه کاردانان بدین داستان

کجا گفت گشتند همداستان

بزرگان برو آفرین خواندند

ورا شهریار زمین خواندند

همی‌گفت هرکس که ای شهریار

زتو دور بادا بد روزگار

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من

سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید روی تو بوسید چشم من

کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

از دل به دل برادر گویند روزنیست

روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنیست

هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر

گر فاضل زمانه بود گول و کودنیست

زان روزنه نظر کن در خانه جلیس

بنگر که ظلمت است در او یا که روشنیست

گر روشن است و بر تو زند برق روشنش

می‌دان که کان لعل و عقیق است و معدنیست

پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان

گل در رهش بکار که سروی و سوسنی است

در گردنش درآر دو دست و کنار گیر

برخور از آن کنار که مرفوع گردنیست

رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر

کان جا فرشتگان را آرام و مسکنیست

خواهم که شرح گویم می‌لرزد این دلم

زیرا غریب و نادر و بی‌ما و بی‌منیست

آن جا که او نباشد این جان و این بدن

از همدگر رمیده چو آبی و روغنیست

خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنیست

گر بر لب و دهانم خود بند آهنیست

آهن شکافتن بر داوود عشق چیست

خامش که شاه عشق عجایب تهمتنیست

تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را

فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را

ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را

مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را

بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را

مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را

غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی

تو را چون پخته شد جانی مگیر ای پخته خامی را

کسی کز نام می‌لافد بهل کز غصه بشکافد

چو آن مرغی که می‌بافد به گرد خویش دامی را

در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه

مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را

تو شین و کاف و ری را خود مگو شکر که هست از نی

مگو القاب جان حی یکی نقش و کلامی را

چو بی‌صورت تو جان باشی چه نقصان گر نهان باشی

چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را

بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم

چنان سرمست شو این دم که نشناسی مقامی را

برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا

از این مجنون پرسودا ببر آن جا سلامی را

بگو ای شمس تبریزی از آن می‌های پاییزی

به خود در ساغرم ریزی نفرمایی غلامی را

گشت از دل من قرار غایب

کارم نشود به از نوایب

دل دم‌خور و دل‌فریب شادان

غم حاضر و غمگسار غایب

بر ضعف تنم قضا موکل

بر سوز دلم قدر مواظب

افلاک به رمح طعنه طاعن

ایام به سیف هجر ضارب

ماییم و شکایت احبا

ماییم و ملامت اقارب

آشفته دل از جهان جافی

آسیمه‌سر از سپهر غاضب

بر چهره دلیل شمع سوزان

بر دیده رسیل دمع ساکب

آسیب عوایق از چپ و راست

آشوب خلایق از جوانب

هر مستویی ز وصل مغلوب

هر ممتنعی ز هجر واجب

شاخ گل عیش با عوالی

برگ گل انس با قواضب

با این همه شوق فتنه مفتی

با این همه قصه عشق خاطب

معشوق بتی که هست پیوست

عشقش چو زمانه پر عجایب

با شمس و قمر به رخ مساعد

با شهد و شکر به لب مناسب

از نوش به مل درش لی

وز مشک به گل برش عقارب

چین کله بر عقیق چینی

تیر مژه بر کمان حاجب

رخساره چو گلستان خندان

زلفین چو زنگیان لاعب

با روح دو بسدش معاشر

با عقل دو نرگسش معاتب

از توبه برآمده ز حالش

هر روز هزار مرد تایب

جماش بدان دو چشم عیار

قلاش بدان دو زلف ناهب

شیرینی لطفش از نوادر

زیبایی وصفش از غرایب

زیبا بود آن سخن که باشد

دیباچهٔ آفرین صاحب

صدرالوزراء مؤیدالملک

دست و دل و دیدهٔ مراتب

دریای کرم نمای صافی

خورشید فرح‌فزای صائب

ممدوح ائمه و سلاطین

مشهور مشارق و مغارب

معمور به حشتمش اقالیم

منصور به دولتش کتایب

چون باد صبا به خلق نیکو

چون ابر سخی به دست واهب

از خون مخالفان طاغی

وز مغز محاربان حارب

آلوده هژبر را براثن

اندوده عقاب را مخالب

مکشوف به کوشش و به بخشش

مشعوف به قادم و به ذاهب

در قبضهٔ علم او مهمات

در سایهٔ صدق او تجارب

یک عالم و صدهزار جاهل

یک صادق و صدهزار کاذب

عقل و نظرش سر مساعی

جود و کرمش در مواهب

در مسکن علم و عدل ساکن

بر مرکب قدر و جاه راکب

مجموع مکارم و معالی

قانون مفاخر و مناقب

ای هر ملکی ترا مخاطب

وی هر ملکی ترا مخاطب

نام تو چو آفتاب معروف

کام تو چو روزگار غالب

درگاه تو عام را مطامع

ایوان تو خاص را مکاسب

گردون به ستایش تو مایل

اختر به پرستش تو راغب

گفتار ترا ائمه عاشق

دیدار ترا ملوک طالب

منشور تو درج پر جواهر

ایوان تو چرخ پر کواکب

چون ماه ترا هزار منهی

چون تیر ترا هزار کاتب

چالاک‌تر از عصای موسی

فرخ قلمت گه مرب

ای جود ترا بحار خازن

وی حلم ترا جبال نایب

آزادهٔ دهر و صدر اسلام

با درد نوایب و مصایب

زنده است به تو که زنده کردی

ادرار جهانیان و راتب

روشن به تو گشت شغل گیتی

شارق ز تو گشت شمس غارب

تا هست علوم را مبادی

تا هست امور را عواقب

حکم تو همیشه باد باقی

عزم تو همیشه باد ثاقب

با چرخ کمال تو مشارک

با دهر جمال تو مصاحب

ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی

کز جان قدمی سازی و در راه درآیی

ای خواست جدا گردی چونان که درین ره

هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی

ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان

بر مژدهٔ این نکته که گفتم تو مرایی

با قرب من آنگاه قرین گردی کز دل

از جاه فرود آیی و در چاه درآیی

ای عاصی چون وقت عصات آمده بنشین

پیش چو خودی از چه عصاوار بپایی

بخشنده چو ماییم ز ما بین که حقیقت

ننگ‌ست به جز بر در بخشنده گدایی

ای دیده غذاساخته از بهر لقا را

بی‌دیده شو از گریه چو مشتاق لقایی

زین بیم اگر آب همی باری ازین پس

جان باز که صعبست پس از وصل جدایی

خواهی که رها گردی ازین بیم مرا خوان

در جمع فقیه‌الامم از بهر رهایی

خورشید زمین یوسف احمد که ز خاطر

حل کرد همه مشکل تقدیر سمایی

آن شاه امامان که عروسان سخن را

از تربیت اوست به هر روز روایی

از قدر اثیری شد وز طبع محیطی

از حلم زمینی شد وز لطف هوایی

خواهند که باشند چنو بر سر منبر

بی‌دانش و بی‌خرده امامان قضایی

آری ز پر این هر دو پرانند ولیکن

از جغد ندیدست کسی فر همایی

یارب که مبادیش فنایی که زمانه

ناورده چنو نادره در دار فنایی

شادی کن ازین پیر تو ای شمع جوانان

در بار که از اصل تو هم زان در یایی

آفاق پر از گوهر و در کن چو برادر

کز علم و سخا حیدری و حاتم طایی

حقا که ز زیب سخن و زین جمالت

ختمست در القاب تو زین العلمایی

چون حکم مقدر به گه بخشش رویی

چون عمر گذشته به گه بخل قفایی

چون عمر خطاب سر سنت و دینی

چون حیدر کرار در علم و سخایی

از خاک درنگی تو و از باد لطافت

از آتش نوری تو و از آب صفایی

از منقبت و رای مصابی و مصیبی

وز مکرمت و بخت صبیئی و صبایی

پس حمد کرا زیبد کز زیب عبادت

بیمار گنه را تو چو الحمد شفایی

پس درد کجا ماند در دیدهٔ دانش

چون دیدهٔ او را ز لطیفی تو دوایی

شرع از تو همی بالد کز آب عنایت

اندر چمن فایده با نشو و نمایی

گر چرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت

با چرخ بکوشی به همه حال و برآیی

صد مجلس پر در کنی ای گوهر دانش

چون آن دو بسد را به عبارت بگشایی

صد نرگس پر ژاله کنی ای چمن فضل

گر غنچه صفت لب به سخن باز نمایی

جانها به سوی دار بقا رفتن سازند

چون ساز سخن باشدت از دار بقایی

این قاعدهٔ دانش ازین مایهٔ اندک

جان تو و حقا که خداییست خدایی

بخت تو همی ماند از علم چو گردون

عالی شود از تربیت ملک علایی

خورشید شریعت شدی و ناصح و حاسد

گفت این و رهی داد برین گفت گوایی

مجدود شد و یافت سنا نزد تو بی‌شک

از جود تو و جاه تو مجدود سنایی

تا عالم روحی نشود عالم جسمی

تا مردم پخته نکند خام درآیی

چندانت بقا باد که از عالم جسمی

تا عالم روحی به کف پای بسایی

هر روز نوت خلعت تو منبر دولت

تابندهٔ کافی تو در مدح سرایی

هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک

چونان که بخوانیش نه چونان که بکایی

یکتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت

یابد اگر از جود تو دستار دوتایی

این عاریتیهاست ملک بر تو و بر ما

از لطف نگهدارد ایمان عطایی

نعرهٔ لا ضیر بشنید آسمان

چرخ گویی شد پی آن صولجان

ضربت فرعون ما را نیست ضیر

لطف حق غالب بود بر قهر غیر

گر بدانی سر ما را ای مضل

می‌رهانیمان ز رنج ای کوردل

هین بیا زین سو ببین کین ارغنون

می‌زند یا لیت قومی یعلمون

داد ما را داد حق فرعونیی

نه چو فرعونیت و ملکت فانیی

سر بر آر و ملک بین زنده و جلیل

ای شده غره به مصر و رود نیل

گر تو ترک این نجس خرقه کنی

نیل را در نیل جان غرقه کنی

هین بدار از مصر ای فرعون دست

در میان مصر جان صد مصر هست

تو انا رب همی‌گویی به عام

غافل از ماهیت این هر دو نام

رب بر مربوب کی لرزان بود

کی انادان بند جسم و جان بود

نک انا ماییم رسته از انا

از انای پر بلای پر عنا

آن انایی بر تو ای سگ شوم بود

در حق ما دولت محتوم بود

گر نبودیت این انایی کینه‌کش

کی زدی بر ما چنین اقبال خوش

شکر آنک از دار فانی می‌رهیم

بر سر این دار پندت می‌دهیم

دار قتل ما براق رحلتست

دار ملک تو غرور و غفلتست

این حیاتی خفیه در نقش ممات

وان مماتی خفیه در قشر حیات

می‌نماید نور نار و نار نور

ورنه دنیا کی بدی دارالغرور

هین مکن تعجیل اول نیست شو

چون غروب آری بر آ از شرق ضو

از انایی ازل دل دنگ شد

این انایی سرد گشت و ننگ شد

زان انای بی‌انا خوش گشت جان

شد جهان او از انایی جهان

از انا چون رست اکنون شد انا

آفرینها بر انای بی عنا

کو گریزان و انایی در پیش

می‌دود چون دید وی را بی ویش

طالب اویی نگردد طالبت

چون بمردی طالبت شد مطلبت

زنده‌ای کی مرده‌شو شوید ترا

طالبی کی مطلبت جوید ترا

اندرین بحث ار خرده ره‌بین بدی

فخر رازی رازدان دین بدی

لیک چون من لمن یذق لم یدر بود

عقل و تخییلات او حیرت فزود

کی شود کشف از تفکر این انا

آن انا مکشوف شد بعد از فنا

می‌فتد این عقلها در افتقاد

در مغا کی حلول و اتحاد

ای ایاز گشته فانی ز اقتراب

هم‌چو اختر در شعاع آفتاب

بلک چون نطفه مبدل تو به تن

نه از حلول و اتحادی مفتتن

عفو کن ای عفو در صندوق تو

سابق لطفی همه مسبوق تو

من کی باشم که بگویم عفو کن

ای تو سلطان و خلاصهٔ امر کن

من کی باشم که بوم من با منت

ای گرفته جمله منها دامنت

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را